سرمایهی آگاهی گر آینه داریهاست
در ما و تو چیزی نیست نزدیکتر از دوری»
*
امروز داشتم با یکی راجع به مختصاتِ جهان پستمدرن (که درش قرار داریم و نمیشناسیمش و بهترین شناختش نشناختنش است) سخن میگفتم. گفتم که مثلاً یکی از مختصات دنیای امروزِ ما کنار هم چسبیدنِ چیزهایی است که هیچ ربطی به هم ندارند، مثلاً در نوحهی امام حسین موسیقی راک پخش میشود. و این که اثرِ هنری زمانِ ما شاید اتفاقاً باید بیربط باشد، یعنی بیربطی را به عنوان یک ربطِ» واقعی بشناسد.
بعد فکرم فراتر رفت به این که شاید حقیقیترین ربطِ میانِ دو چیز، بیگانگیشان باشد. ما عاشقِ آن کسی میشویم که با ما از همه بیگانهتر است و برای همین عشق و رابطه اساساً دو چیزاند. ما عاشقِ صورتِ عدمی» خودمان میشویم که در یارِ بیگانه مییابیم. عاشقِ نبودِ خودمان در بودِ او.
آیا آن جوهر هستی، آن یگانه، آن چسبِ همه چیز، همین بیچسبی و تهیِ میانِ همه چیز نیست؟ و آیا در لمس کردنِ چیزها، یک نقطهی تهی قرار ندارد که همواره لمس را در غایتِ خود ناکام میگذارد؟ آیا عشق، فهمِ بیربطی و شگفتی از پوچیِ میانِ دو کس نیست، آنگاه که فاصله به زبان در میآید و سکوت را پر میکند؟
دیشب، در اوج مستی که در چشمانِ تو مینگریستم همین را حس کردم. و هیچ حرفی نداشتیم که با هم بزنیم.